• وبلاگ : روح ، جسم ، عرفان ، زندگي
  • يادداشت : (هماهنگى::شمارۀ 5::كلام روح)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + انديشه 

    سلام

    خوبي

    خسته نباشي

    قطره‌ دلش‌دريا مي‌خواست. خيلي‌وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌بود.
    هر بار خدا مي‌گفت: از قطره‌تا دريا راهي‌ست‌ طولاني. راهي‌ از رنج‌و عشق‌و صبوري. هر قطره‌ را لياقت‌دريا نيست
    قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌پشت‌سر گذاشت
    قطره‌ ايستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌شد و راه‌ افتاد. قطره‌از دست‌داد و به‌آسمان‌ رفت. و هر بار چيزي‌از رنج‌و عشق‌و صبوري‌ آموخت.
    تا روزي‌که‌خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره‌ را به‌دريا رساند. قطره‌طعم‌دريا را چشيد. طعم‌دريا شدن‌را. اما...
    روزي‌ قطره‌ به‌خدا گفت: از دريا بزرگتر، آري‌ از دريا بزرگتر هم‌هست؟
    خدا گفت: هست
    قطره‌ گفت: پس‌من‌آن‌را مي‌خواهم. بزرگترين‌ را. بي‌نهايت‌را
    خدا قطره‌ را برداشت‌و در قلب‌آدم‌گذاشت‌ و گفت: اينجا بي‌نهايت‌است
    آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌کلمه‌اي‌مي‌گشت‌تا عشق‌را توي‌آن‌بريزد. اما هيچ‌کلمه‌اي‌ توان‌ سنگيني‌عشق‌را نداشت. آدم‌همه‌ عشقش‌را توي‌يک‌قطره‌ريخت. قطره‌از قلب‌ عاشق‌عبور کرد. و وقتي‌که‌قطره‌ از چشم‌عاشق‌چکيد، خدا گفت: حالا تو بي‌نهايتي، چون که‌عکس‌من‌در اشک‌عاشق‌ است.